غربت
تنهایی من در غربت است
آن غربت که در صبحش دوستانت به آغوش
گرم و صمیمانه ات میکشند
غربتی که در ظهرش
بی تو ...
و برای خویش ناشتایی میخورند
و در آن هنگام که خورشید
نور طلاییش را از تو برکشید
تورا محکوم نزد خویش طرد و ترک میکنند
آری ...
اینان دوستان من اند
و من گروتسک ناچیزی در میان زیبارویانم
و من گروتسک سیاه قلم شادی در مزارع سیاهی ام
کلمات کلیدی:
تنها نیستم
چشمان گریانت
و لب های خندانت
هنوز مرا مینگرند ...
عطر تنت در ذهن من آشیان کردست
و صدایت گوشهایم را نوازش میکند
و آه ...
و هنوز در خواب هایم
هنوز در خوابهایم
گرمای بی رمق تن سردت را
تجربه میکنم
چه زیباست در این لحظه
لبخند احمقانه ی من
به وهم تو
و چه زیباست
وهم احمقانه ی تو
بیدار و حقیقی در دلم
و من تنها نیستم
کلمات کلیدی:
کبریت روشن آرام در دستم میسوزد
شعله ی قرمزش رو به تیرگی میرود و از آن چیزی جز لاشه ی سیاه فرتوط و خمیده اش نمیماند
کبریت دیگری روشن میکنم و انعکاس شعله اش در ذهن خاموشم بیانگر بس حقایقیست
کبریت را به خود نزدیک میکنم ...او همیشه به من نزدیک است
و پک عمیقی از سیگار بهمنم میزنم ...
دود ...
دود غلیظ و تنبل که به آرامی لبم را میپیماید و از مقابل چشمانم رو به آسمان میرود
نسیم آرامی مینوازد
نه آنقدر که عشق من را به هم بریزد
لبانم غنچه میشوند ،لپ هایم تو میروند و چشم هایم خیس و نیمه بسته میشوند
پک دیگری میزنم
در پرده ی دود گزشته ام میرقصد
چه کسی بوده ام و که هستم
پک دیگری میزنم
در پرده ی دود مادرم را میبینم
پک بعدی را عمیق تر میزنم..آری مادرم را دوست دارم ...خواستار نابودی لکه ی ننگش هستم
دود شناور ...
پدرم سرزنشم میکند ... هرگز مایه ی شادی او نبودم ...
عمیق در در ریه های تیره ام میکشم و حبس میکنم ...
پدر نگران نباش ...چیزی نمانده است
حیرانم ... سیگارم شبیه من است ... او نیز میسوزد
از شرم سرخ میشود
و در این هنگام که آب از سرش گزشته است سیاه شده و با وزش نسیمی میپاشد
خمیده میشود
کوچک میشود
و من میشود...
پدر نگران نباش...دگر چیزی باقی نمانده است
اواسط سیگار است و آخر من ... تمام شده ام
مادر...نرنج که هرگز نگفتم دوستت دارم ...راحت باش...آه ...به سیگارم نیز نگفته ام
پدر...مرنج که هرگز آن که خواستی نبودم ...
همیشه فکر میکردم حق من است که من باشم ...خود باشم و آزاد فکر کنم
حال به اشتباهم پی برده ام
به فیلتر نزدیک شده ام ...در نور بی فروغش نوشته ی سیاه روی سیگار را میخوانم و نام معشوقه ی خود را زیر لب بارها و بار ها تکرار میکنم
از او نمیخواهم نجاتم دهد
او نیز در حال سوختن است
...
نفس هایم سنگین میشوند ...چشم هایم بسته و لبخندی بی رمق ری لبم نقش بسته است
همیشه همینطور بوده ام
تنها به دنیا آمدم...تنها بوده ام و حال وقتش است
تنها میروم
پک آخر است ...
حال من نیستم و جای من نیز خالی نیست
مادرم میخندد،پدرم سرش بالاست و من ...
تمام شده ام ...
کلمات کلیدی:
همیشه مرا تنهایی بوده و من تنهایی را
حال به خود میبالم که تنها تنهایی را دارم و تنهایی مرا
نشکست تنهایی مرا آنکس که تنهاییش من بوده ام
و من تنهایی را بوده ام در زوزه ی دوپایان بی صلابت
چگونه از تنهایی دراورد مرا،تنهایی
وهمیشه تنها تنهایی بوده است مرا
عمق احساس من در دل تنهایی بوده است و عمق تنهایی من در احساس
پس تنها یاری که مانده تنها تنهاییست
کلمات کلیدی:
هاله ی دودی غلیظ به مانند رودی غران سرم را میپیماید و ناهمواری هایم را
حتی برای لحظاتی اندک هموار
و چشمان همیشه بازم را در اندک ثانیه ای به افول میکشاند
به او فکر میکنم...
عشق و نفرتی اجین
شوق و کراهتی بهت آور
ریتم دود جاری مغذم را بر هم میزند
میگسلد و پراکنده میکند
ذهنم را ...
آیا این فکر رهایم میکند ؟
اورا میخواهم ... و به همان اندازه از او بیزارم
در هنگام بود،نبودش را و در نبود ،بودش را میستایم
و ترسان خود را از بند مسئولیتی بی بند میرهایم
گر او را مر شوقی بود من بس بی لیقات بودم
و گر مرا شوقییست اوست بس لایق تر
...
کلمات کلیدی:
همیشه من بوده ام
در آن هنگام که ظالمانه و از خودپسندانه من را خورد کرده و چشم خیس پشت سر میگزاشتی ...
آن هنگام که صدای تو شکننده و سبب بهت من بود
و آن هنگاه که صدای رویای من نومیدانه تورا صدا میکرد،تویی که هرگز مرا نبودی
و در آن شب تاریک که ستاره ها مرا سوگوارانه میبردند
آه...
و در آن زمان همیشه من بوده ام ...
من بوده ام که ناباورانه تو را نظاره کنم هیچ نگویم
باز من بودم که گرم در آغوش خود میبوسیدمت،فقط رویایت را
...
چگونه میتوانم بروم وقتی جایی برای رفتن ندارم
آن زمان که ب خود آمدم آغوش تو مرا مسکن و چشمانت مرا امید بود
و حال بی خانمان و مایوس در جاده ی بی انتهای رو به رویم تو را مینگرم
جاده ای بس تنگ و ناصاف و کشنده
تو را رها خواهم کرد
چون همیشه من بوده ام
کلمات کلیدی:
اتاقیست نمور
در به هم ریختگی اش آشوب موج میزند
ظرف های سیاهش خالی از غذایند...این سیاهیست ناشی از خلوت یا پوچیست ناشی از تیرگی
بوی نم ،دیوار های نمور.گچ های کنده شده،آه
گچ های سبز و کپک های سفیدش مرا بی قرار میکنند
بخاری گازی با صدای فش و فش گاز با رنگی آبی و آرام میسوزد و من هرگز ندانستم سوختن من از چیست
سوسک کوچکی به سرعت زیر پای من میدود...بهر چیست؟؟
فرار از من یا وصال من؟آری تنها اوست همخوابه ی من
پشگانی سیاه و کثیف و ژولیده مرا احاطه کرده اند و شیره ی وجودیشان را از شیره ی وجود من طالبند
دیوار هایش محبوسم کرده اند و زندانبان من ...
هرگز نخواسته ام اینجا باشم و دوست نیز ندارم اینجا باشم
و چاره چیست؟
صدای چک چک آب در شیروانیش و صدای خفه ی دیوار های سردش از استخوان پوسیده ی من در این نبرد سخت تر است
چه ساده باخته ام
سوراخ کوچک و سیاه تیره ی لوله اش با گرمایی تهدید آمیز به من میشتابد وامیدوارانه در انتظار در بسته ی اتاق من و من است
دلم برای او میسوزد و درِ همیشه باز
شاید دیگر وقت بستنش است
اکنون نبردی در حال وقوع است
مورچگان درنده خواهان رهایی من از سوسک بی نوایند و شب پرک کریه و پشم آلود دور سر من مشعوفانه از من و آنان و همخوابه ام میگریزد
بچه سوسک کوچکی آستین کت من را گرفته و در آن سر اتاق سعی در فتح لباسهای کپه شده ام دارد
و در زیر پایم...کتری خاموش ...او که ترسانم دیگر به معشوق ی گرمایش نرسد
تلفن من در آن سر اتاق زنگ میخورد... کیست ؟
بی شک بازیگری نگرانست که مهم تر از جزوات من حال مرا جویاست
صدای تکان لوله های آب در دیوار...فیس فیس بخاری... و وزوز پشگان خاطرم را می آزرند
و دفتر من در تمنایم زجه میزند
فردا روز بزرگیست
در روز بزرگم مشعوفانه به صدای لوله های داخل دیوار،فس فس بخاری،وزوز پشگان و لرزش در، گوش فرا میسپارم و برای آرامش روانم بوی نامطبوع اتاقم را استشمام میکنم ...زندگی جاریست
سوسک کریه خود را در آغوش گرفته و به جنگ مورچگان میروم و به کمک گچ های دیوار میشتابم و در ریختنشان کمک میکنم
برهنه بر موزاییک های چسبناک قدم نهاده و با لبخندی بر لب سربرمیگردانم
آه ...حالا خوشحالم... و ...درِ اتاق...
اکنون بسته است
حالا خوشحالم
...
کلمات کلیدی:
از او بد میگویند و اورا دوست دارم
او مرا میکاهد و اورا دوست دارم
او تمام میشود و من اورا دوست دارم
فروغش آتش است و اورا دوست دارم
آتشش میسوزاند و اورا دوست دارم
و با سوختنش ...آری.سوختنش
دردهایم را میسوزاند
دردهایی ناگفته و ناگفتنی
و شرم من در پشت شرم دیگری پنهان
اورا دوست دارم
کلمات کلیدی:
چراغی به دستم، چراغی در
برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.
گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر
شده را
روشن می کند.
***
فریادهای عاصی آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تاک -
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها،
آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام.
***
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای.
***
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو
تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است
من برمی خیزم!
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ئی برابر آینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.
احمد شاملو
کلمات کلیدی:
و او رفته است ...
بسان شعله ی بی فروغ شمعی
در حال سوختن
در مقابل وزش نسیمی خفت بار
میلرزید ...
و او رفته است ...
و من را در بهت خود،
تنها و بارانی
گم در پیچ های گنگ جاده پشت سر گزاشته شده
رها کرد
آیا این حقیقت است؟
و او رفته است ...
به خاطر من است که میرود
و افسوس
به خاطر من است که برنخواهد گشت
و من اینچنین پریشان در خود
اورا در ذهن خود میپرورانم
اویی ک میپروراندمش
و حال...رقص باد،رقش نسیم جانکاه بر تن
بر تن شکسته و خمیده و
وجود نمور و زرد شده
میخندد و ب تو یادآورانه اورا نمایان میکند
و من بارانی،من بارانی خشک میشوم
و او رفته است ...
کلمات کلیدی: