با چشمانی نیمه بسته نیمه باز اورا مینگرم...
اورا که آرام آرام میسوزد...و در ظلمت تلخ شب خاطره هایم ناتوان در به آغوش کشیدنش سوگوار و مایوسانه از او دلمیبرم و باز...
وجود آرامش دهنده اش را در وجودم،در شریان رگهام،و در تک تک ضربات به ظاهر قدرتمند وجودم درک میکنم.وجودی بس تلخ و گیج کننده و کرخت
ازو نمیتوان گزشت...دوباره به وی مینگرم... او که برای تلخی من از خود گزشته و زنگ هشدارش در گوشم توام با بی توجهی بار ها صدا میزند...
صدایی بس رمزآلود و بس تکان دهنده
هرثانیه رو به افول میرود کم میشود....کاسته میشود و میپژمرد و با عطر عطرآگینش من را با خود به سرای نابودی میکشاند
آه که اگر فقط میتوانستم سرم را برگردانم ... به او پشت کنم و سرگرم مسیر زندگی خویش شوم
عمری زهرآلود ،فرساینده و دهشتناک !
هرثانیه رو به افول میرود و به سیاهی میگراید و من اشکبار و ناتوان اون را به قعر سیاهی خویش میکشانم و دوباره ...با چشمانی نیمه بسته نیمه باز به او مینگرم
دیگر کارش تمام است و به ناچار باید اورا...آری او را با تمام دردهایش،تمام سرسختیهایش به حال خود گزارم...اورا که چندی پیش به عشقش خیابان هارا سرگردان بودم
از او میگزرم و به لاشه ی چروکیده و سیاهش مینگرم...آه چه زیبا بود وقتی برق بران فروغ بی پایانش وجود مرا تیره میکرد و آه چه خسته در گوشه ای افتاده و وجود ننگین مرا رها کرده
سرم را به پایین می افکنم...تیربرق کنارم که تا لحظاتی پیش تکیه گاهی برای وجود خسته و فرتوط و مضمحل من بود اکنون سدیست بر راهم
سیاهی دور مرا فراگرفته...در قعر تاریکی خود میروم و شب ...
شبی بس سیاه و بس تاریک
و افسوس...
او تماما سوخته است...
کلمات کلیدی: