آمدنت را چه سود .... آمدنی ک بازگشتی دوبارست ...
نرفتنت را چه سود ؟و بودنت را ؟؟
آن شب حیران که من را تاریک پشت سر میگزاشتی و به درخت های زیباتر لبخند زده و میوه ی دیگری میچیدی...
آیا آن شب رویای بازگشت در سر میپروراندی ؟
در تلو تلوی کرخت و آستیگمات چشم هایم بودنت را ناباورانه با نبودت مینگریدم ...
و نگریستنم را پس میکشیدم ... بهایت زندگی من بود و خود را فروختی و اکنون ... بی بها در کوچه ها به دنبال ارزش نداشته ی خود حیران و سرگردانی ...
آن شب زمستانی را فراموش نخواهم کرد ... هنگامی که سنگ وار عشق من را خورد و پراکنده کردی
و حالا من ... بی عشق و تو به بیقمتی زندگی من ...
کلمات کلیدی: