و او رفته است ...
بسان شعله ی بی فروغ شمعی
در حال سوختن
در مقابل وزش نسیمی خفت بار
میلرزید ...
و او رفته است ...
و من را در بهت خود،
تنها و بارانی
گم در پیچ های گنگ جاده پشت سر گزاشته شده
رها کرد
آیا این حقیقت است؟
و او رفته است ...
به خاطر من است که میرود
و افسوس
به خاطر من است که برنخواهد گشت
و من اینچنین پریشان در خود
اورا در ذهن خود میپرورانم
اویی ک میپروراندمش
و حال...رقص باد،رقش نسیم جانکاه بر تن
بر تن شکسته و خمیده و
وجود نمور و زرد شده
میخندد و ب تو یادآورانه اورا نمایان میکند
و من بارانی،من بارانی خشک میشوم
و او رفته است ...
کلمات کلیدی:
گاه سکوت طولانی مفهوم رضایت نیست،آغاز ناباورانه یک پایان است،...من غرق سکوت ،مبهوت این پایانم،..تو حتی آغاز این پایان را هم حس نکرده ای...
کلمات کلیدی:
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک اسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
کلمات کلیدی:
آمدنت را چه سود .... آمدنی ک بازگشتی دوبارست ...
نرفتنت را چه سود ؟و بودنت را ؟؟
آن شب حیران که من را تاریک پشت سر میگزاشتی و به درخت های زیباتر لبخند زده و میوه ی دیگری میچیدی...
آیا آن شب رویای بازگشت در سر میپروراندی ؟
در تلو تلوی کرخت و آستیگمات چشم هایم بودنت را ناباورانه با نبودت مینگریدم ...
و نگریستنم را پس میکشیدم ... بهایت زندگی من بود و خود را فروختی و اکنون ... بی بها در کوچه ها به دنبال ارزش نداشته ی خود حیران و سرگردانی ...
آن شب زمستانی را فراموش نخواهم کرد ... هنگامی که سنگ وار عشق من را خورد و پراکنده کردی
و حالا من ... بی عشق و تو به بیقمتی زندگی من ...
کلمات کلیدی:
برف تا بهار میماند نه تا ابد
اما انسان تا ابد نمیماند
و تا بهار نیز دوام نمی آورد
کلمات کلیدی:
پیش از آن که در اشک غرقه شوم ....چیزی بگو
احمد شاملو
کلمات کلیدی:
با چشمانی نیمه بسته نیمه باز اورا مینگرم...
اورا که آرام آرام میسوزد...و در ظلمت تلخ شب خاطره هایم ناتوان در به آغوش کشیدنش سوگوار و مایوسانه از او دلمیبرم و باز...
وجود آرامش دهنده اش را در وجودم،در شریان رگهام،و در تک تک ضربات به ظاهر قدرتمند وجودم درک میکنم.وجودی بس تلخ و گیج کننده و کرخت
ازو نمیتوان گزشت...دوباره به وی مینگرم... او که برای تلخی من از خود گزشته و زنگ هشدارش در گوشم توام با بی توجهی بار ها صدا میزند...
صدایی بس رمزآلود و بس تکان دهنده
هرثانیه رو به افول میرود کم میشود....کاسته میشود و میپژمرد و با عطر عطرآگینش من را با خود به سرای نابودی میکشاند
آه که اگر فقط میتوانستم سرم را برگردانم ... به او پشت کنم و سرگرم مسیر زندگی خویش شوم
عمری زهرآلود ،فرساینده و دهشتناک !
هرثانیه رو به افول میرود و به سیاهی میگراید و من اشکبار و ناتوان اون را به قعر سیاهی خویش میکشانم و دوباره ...با چشمانی نیمه بسته نیمه باز به او مینگرم
دیگر کارش تمام است و به ناچار باید اورا...آری او را با تمام دردهایش،تمام سرسختیهایش به حال خود گزارم...اورا که چندی پیش به عشقش خیابان هارا سرگردان بودم
از او میگزرم و به لاشه ی چروکیده و سیاهش مینگرم...آه چه زیبا بود وقتی برق بران فروغ بی پایانش وجود مرا تیره میکرد و آه چه خسته در گوشه ای افتاده و وجود ننگین مرا رها کرده
سرم را به پایین می افکنم...تیربرق کنارم که تا لحظاتی پیش تکیه گاهی برای وجود خسته و فرتوط و مضمحل من بود اکنون سدیست بر راهم
سیاهی دور مرا فراگرفته...در قعر تاریکی خود میروم و شب ...
شبی بس سیاه و بس تاریک
و افسوس...
او تماما سوخته است...
کلمات کلیدی:
بودند کسانی ک تورا خوب نمیشناختند...بودند کسانی که تو را اندکی میشناختند و نبودند آنان که قلب تو رادر آغوش شاهانه ی خود داشتند
هرگز برایت امیدی فراتر از "امروز بعد از ظهر" نبود.بعد از ظهری که در بهترین حالت به امشب غمناک من ختم میشد
آی آدمایی ک بدی رو بدی میدیدین...ترسانم که به عادت گزشته بدی را خوبی دیده و خود را پس زنین
هـــیـــــــس!!!صدای نجوای سکوت در شبی سرد و خشک و بی ستاره
.... زمزمه ی لب هایی خشک و ترک خورده که دیدگانت از لمس صدای سرد و تیزش اشکبار است
زندگی به سیاهی و مسخرگی قبله....اما شاید بیشتر.نه خیلی کم
هنوز همونه...گنجشکا صبحا آواز میخونن و ظهر تو آلودگی و سر و صدای ماشین ها گم میشن
هنوز باد شاخه ی درختا رو تکون میده...شاخه های مزین به برگای خشک و بی رمق
خورشید هنوز از پشت دود و کثافت شهر نگاه بی رمقی به زمین میندازه
و من ....
هنوز مثل اون زمان ها بین گنجشکای ساکت لمیده روی شاخه های خشک و سرد سایه وار ،قدم زنان ،منتظرانه نگاهی کم امید و بی فروغ ،به جای قدم های هرگز نگزاشته ات،بی شرمانه بر اشک و پر آه میپاشم
عنکبوت کوچولوی چندش آور که در خفا خود را به گوشه ی پیراهن تو رسانده و با خود مغرورانه گرم شدن پاهای نازکش را هلهله وار جشن میگیرد و مگسی ک بر روی آستین کت خزدار و ارزانت مشغول استحمام و خودنمایی ست .... و تو که بی صبرانه ،آرام و موقر به ناچار برروی صندلی سخت سرد سنکی سیراب نشده از آفتاب بی رمق "امروز بعد از ظهر" ،دست بر پیشانی خود را به روی دستهای زبر و بزرگ پینه بسته ات افکنده و متعجب به عنکبوت کوچک روی پیراهنت که حالا متوجه نگاه مغموم و عجیبت شده و درپی راه فراری آرام در کناری کز کرده مینگری و در دل خود پرامید میگویی :
آه...عنکبوت کوچک.او نمیاید و وقتی با صدای سکوت عنکبوت کوچک مواجه میشوی ناخرسندانه تلنگری به او زده و از راندن این کوچک ناامید که نجوای آمدن اورا در ذهن نداشت خرخری میکنی و ...
دیگر نخواهد آمد...دیگر منتظران رفته اند...و تو هنوز منتظری...
و منتظرانه یقین داری با آمدن پرهیاهوی او ،نگاه شاد و لب سرخ و سینه ی پربادش،روال خاص منجمد و آرام.تنها و صمیمانه ی تورا به تاراج خواهد برد و ب هنگاه ناامیدی از هم آوازی تو،تورا و دنیایت و سندلی سخت و سرد و سفتت را طرد خواهد گفت و تو میمانی با وجودی خالی از روال همیشگی منجد و آرام،تنها و صمیمانه و تنها حفره ای خالی درتو که در سودای اولین کورسوی ناامیدیه دیگر است
و مگس همچنان در استحمام خود غرقه است...غافل از تو...صندلی سردت و "امروز بعد از ظهر"تو ...
کلمات کلیدی:
یکی بود یکی نبود
زیر گُنبدِ کبود
لُخت و عور تنگِ غروب سه تا پَری نشسه بود.زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.گیس شون قد ِکمون رنگ شَبَق
از کمون بُلَن تَرک
از شبق مِشکی ترک.روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا ، قلعه ی افسانه ی پیر.از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی بُرج ، ناله ی شبگیر می اومد...
« - پریا! گشنَه تونه؟
پریا! تشنَه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسسه شدین؟
چیه این ، های های تون
گریه تون ؛ وای وای تون؟ »پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگِ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خورتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه ؛ خام می کنه تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-پریا! قدِ رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:اسب سفید نقره نل
یال و دمش ، رنگ عسل،
مَرکَبِ صَرصَر، تَک من!آهویِ آهن ، رگ من!گردن و ساقش ببینین!باد ِ دماغش ببینین!امشب تو شهر چراغونه
خونه ی دیبا داغونه
مردم ده ، مهمونِ مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دُمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه ی خندون می ریزن
نُقلِ بیابون می ریزن
های می کِشَن
هوی می کِشَن:
« - شهر ، جای ما شد!عید مردماس، دیب گِله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...
***پریا! دیگه تُک روز شیکسه
درای قلعه ؛ بسّه
اگه تا زوده ؛ بُلَن شین
سوارِ اسبِ من شین
می رسیم به شهرِ مردم،
ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگِ ریختنِ زنجیرِ بَرده هاش میاد.آره ! زنجیرا گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزن ز دست و پا.پوسیده ن، پاره می شن
دیبا بیچاره میشن:سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمکزار می بینن
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]درِ بُرجا وا می شن، بَرده دارا رسوا می شن
غُلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که ؛ غصه داره
غمشو ؛ زمین میذاره.قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می دارن
سیل می شن: گُرگُرگُر!تو قلبِ شب که بد گِله
آتیش بازی چه خوشگله!آتیش! آتیش! - چه خوبه!حالام تنگِ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوزِ تب نمونده،
ها جَستن و واجَستن
تو حوضِ نقره جَستن
الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جونِ شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:دست همو بچسبن
دورِ یارو برقصن
« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تون، وای وای تون! » ...پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
***
« - پریای خط خطی، لُخت وعریون ؛ پاپَتی!شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون می اومد ؛
صداش ؛ تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف
قصه ی سبزه پری ؛ زرد پری
قصه ی سنگ ِصبور، بُز روی بون
قصه ی دختر ِشاه پریون، -شما یین اون پریا!اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می زنین، غصه خاموش می خورین
که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟
دنیای ما قصه نبود
پیغوم ِسر بسته نبود.دنیای ما ، عَیونه
هر کی می خواد بدونه:دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!دنیای ما بزرگه
پُر از شغال و گرگه!دنیای ما - هی هی هی !عقب آتیش - لی لی لی !آتیش می خوای بالا تَرک
تا کف پا ، تَرک تَرک ...دنیای ما همینه
بخوای ، نخواهی اینه!خُب، پریای قصه!مرغای پَرشیکسسه!آبِتون نبود، دونِتون نبود، چایی و قلیون تون نبود؟
کی بِتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه ی قصه تونو وِل بکنین، کارِتونو مشکل بکنین؟ »پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
***دَس زدم به شونه شون
که کُنم رَوونه شون -پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن
خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کَنده شدن،
میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس
شدن، ستاره ی نحس شدن ...وقتی دیدن ستاره
به من اثر نداره:می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و مَنگ نمی شم، از جادو ، سنگ نمی شم -یکیش تُنگٍ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زُق زد
تو آسمون تُتُق زد ...شرابه رو سَر کشیدم
پاشنه رو وَر کشیدم
زدم به دریا تَر شدم، از اون وَرش به دَر شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون وَر کوه ، ساز می زدن، همپای آواز می زدن:
« - دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کُلی برنج تو آب کرد.خورشید خانوم! بفرمائین!از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله کردیم
از وقتی خلق به پا شد
زندگی مال ما شد.از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم ... »
***بالا رفتیم دوغ بود
قصه بی بی م دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود:قصه ما به سر رسید
غلاغه به خونه ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!
احمد شاملو
کلمات کلیدی:
در کتاب های قدیمی خرد چنین آمده است :
خود را از کشمکش های جهانی دور نگهداشتن و عمر کوتاه را
تهی از ترس برآوردن ،
بدی را به نیکی پاسخ گفنن،
آرزو ها را برنیاوردن،بل فراموش کردن،
خردمندی نامیده میشود
اما این همه را من نتوانستم...
کلمات کلیدی: